loading...
ღღ نسيــــــمي كــــه مي گــــــــذرد ღღ
آخرین ارسال های انجمن
عنوان پاسخ بازدید توسط
test 0 191 turkam
آمنه علیمحمدی بازدید : 109 چهارشنبه 06 مرداد 1389 نظرات (0)

مردی داخل بازار قدم میزد ، خانمی را دید با لباسی چسبان ، سیمایی زیبا و آرایش کرده و البته ظاهری چشم نواز … ، کنار آن خانم مردی را دید که انگار همسرش بود ، کمی فکر کرد ، نتوانست جلوی خودش را بگیرد ، جلو رفت و نگاهی به همسر آن خانم انداخت و گفت :

ببخشید اجازه هست کمی به خانم شما نگاه کنم و لذت ببرم ؟

مرد که عصبانی شده یقه اش را گرفت و آن را اعلامیه دیوار کرد ، هر آنچه در دهانش بود بیرون ریخت و با عصبانیت گفت : مردک ، خجالت نمی کشی ، مگر خودت ناموس نداری ؟

اما مرد در کمال آرامش جمله ای را گفت و رفت

گفت مرد حسابی همه بازار دارند بدون اجازه به خانمت نگاه می کنند و لذت می برند تو هیچ نمی گویی ، من آمدم اجازه بگیرم و لذت ببرم تا حداقل عذاب وجدان نداشته باشم ، اشکالی دارد ؟!!

اما مرد ناگهان ساکت شد و به اطراف خود نگاهی کرد ، بعد از آن سرش را پائین انداخت ، انگار چیزی فهمیده بود !

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 48
  • کل نظرات : 19
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 11
  • آی پی امروز : 35
  • آی پی دیروز : 14
  • بازدید امروز : 39
  • باردید دیروز : 15
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 39
  • بازدید ماه : 275
  • بازدید سال : 2,965
  • بازدید کلی : 42,729